استاد ربيع صادقي



روزي بهلول از مسجد «ابوحنيفه» مي گذشت، ديد خطيب، مردم را موعظه مي کند.


ايستاد و به سخنان خطيب گوش داد. او مي گفت: جعفر بن محمد عليه السلام عقيده دارد که کارها با اختيار از بندگان خدا سر مي زند، در صورتي که آنچه بندگان انجام مي دهند خواست خدا است و انسان از خود اختياري ندارد.


ديگر اين که جعفر بن محمد عليه السلام معتقد است در روز قيامت، شيطان در آتش مي سوزد و حال آن که شيطان از آتش آفريده شده است و آتش هم جنس خود را عذاب نمي کند.


ديگر اين که وي مي گويد: خداوند موجود است؛ ولي نمي شود او را ديد، در صورتي که اين نيز دروغ است و هر موجودي ديدني است.


آن گاه بهلول، کلوخي از زمين برداشت و سر خطيب را هدف گرفت و آن را شکست و خون جاري گشت، سپس فرار کرد.


خطيب نزد خليفه آمد و از بهلول شکايت کرد.


خليفه دستور داد بهلول را بياورند و چون بهلول حاضر شد به او گفت: چرا چنين کردي؟


بهلول گفت: علت را از خود وي سؤال کنيد. او مي گويد: بندگان اختياري ندارند و همه کارها به دست خدا است. اگر اعتقاد او چنين است پس سر او را خداوند شکسته است و من تقصير ندارم.


او مي گويد: جنس از هم جنس خود متأثر نمي شود و عذاب نمي بيند. وقتي انسان از خاک است و کلوخ نيز از خاک است، چرا بايد از هم جنس خود متأثر و ناراحت شود.


او معتقد است که هر موجودي بايد ديده شود. خليفه از وي سؤال کند آيا اين درد که او از اين زخم احساس مي کند ديده مي شود؟! اين را گفت و از نزد خليفه خارج شد.





آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرکز پوست و زیبایی باران مجيد کريمي وبلاگ پرورش افکار 19259300 motarel SKY فروشگاه لپتاپ سِروِر جزوه کارگاه ریخته گری وبلاگ معرفت الله nojoom-akhtarshenasi